تجربه مادر تارا از درمان لکنت
با عرض سلام
ما ژن لکنت داریم و واژه لکنت برای من به عنوان یک مادر ناآشنا نبود. در دوره بارداری و با مراجعه به شبکه درمان، راجع به بیماریهای ارثی هم سوال میکردند و من عنوان لکنت رو مطرح کردم که آنها هم بی ارتباطی جنین و لکنت رو مطرح کردند.
۱۵ بهمن ۹۶ تارای ما به دنیا اومد، بارها بوده به حرفای نامفهوم کودکانهش توجه میکردم، به بابا و دد گفتناش که شاید بریده و منقطع بودنی چیزی ازش برداشت کنم ولی تو اون سن چیزی قابل مشاهده نبود.
تارا حدودا ۲ ساله شد و حرف زدن یاد گرفت و خوشبختانه کاملا روان و بدون مشکل صحبت میکرد تا حدود بسیار زیادی خیالم از بابتش راحت شد و من استرس لکنت رو فراموش کردم.
حدودا ۳ سالش شد و رگههایی از لکنت بروز کرد و من با خودم کلنجار میرفتم که نه این لکنت نیست و دامنه لغات تارا کمه و تکرار کلمه و ام ام گفتنهاش به خاطر کمبود کلمات در ذهن تارای کوچکم است.
هر چند در کورسوی ذهنم، کلمه لکنت خودنمایی میکرد ولی نمیدونم چرا میگفتم مشکلی نیست، چرا ساده میگرفتم؟ واقعا نمیدونم چرا؟ بعد دو سه ماه لکنتش تموم شد و روان صحبت میکرد و من خداروشکر میکردم که دخترم ناروان نیست.
حدوا ۴ سالش شد و لکنت تارا با شدت بیشتری شروع شد و آن روزها بود که من به عمق مشکل پی بردم و دیگه کاملا مطمئن بودم تارا لکنت داره. حتی با عمه دخترم هم که دخترش تحت درمان همین کلینیک هست، مشورت کردم که ایشون هم گفتن که احتمالا لکنته و به شدت منو تشویق میکرد که تحت نظر دکتر و کادر درمانش بشیم.
تارا ۴ سال و ۴۵ روزش بود که پسرم به دنیا اومد و کاملا درگیر بچه دوم بودیم و اون موقع از لحاظ روحی و جسمی اصلا زمان مناسبی برای درمان تارا نبود. تا اینکه بعد ۳ ماه و ۱۰ روز از تولد پسرم تصمیم گرفتم پیگیر درمان تارا بشم.
درمان تارا از دهم خرداد ۱۴۰۱ شروع شد، اولین جلسه ما با آقای دکتر برزگر با وجود انبوهی از سوالات و مشکلات، خوب پیش رفت. دکتری بسیار مهربان، صبور، باحوصله و خلاق که همان جلسه اول تارا باهاش انس گرفت.
روزهای اول تمرین بسیار سخت بود برام، اعصاب خراب، اجبار در تمرین…وای که چقد سخت بودن اون روزها. یه روز تمرین میکردم هزار سوال در مورد نحوه انجام تمرینات به ذهنم میومد و دونه دونه برای آقای دکتر میفرستادم که ایشون هم واقعا جواب میدادن.
پنهانی و به دور از اطرافیان تمرینها رو انجام میدادم، همش دعا میکردم کسی نیاد خونهمون چون از تمرین عقب میموندم، حدود ۱۰ روز از تمریناتمون میگذشت که دوره بسیار سختی بود برام. پسرم هم که سه ماهش بود و دل درد و کولیک شدیدی داشت و کاملا تمرکز و اعصابم رو برای تمرین با تارا به هم میزد.
تصمیم گرفتم که موقت پیگیر درمان دخترم نشم و وقتی پسرم ۶ ماهش بشه دوباره ادامه درمانو از سر بگیرم. ولی با مشورتی که با عمه بچههام که بسیار صبور و مهربان هستن و معرف من هم بودن کردم، امید و انگیزه مجدد پیدا کردم و با تمام سختیهایی که پیش رو بود مسیرو ادامه دادم و صد البته که روز به روز ادامه درمان راحتتر میشد.
دروغ چرا، واقعا تک تک روزهایی رو که با تارا تمرین میکردم گاهی ناامید، گاهی امیدوار به آینده، چه روزها که گهواره پسرم رو تکون میدادم و حین تمرین با تارا از شدت بیخوابی و خستگی چرتم میگرفت. تک و تنها تو این مسیر بودم، همسرم هم صبح تا شب مشغول کار و اصلا انتظار کمک تو تمرینهای تارا رو ازش نداشتم ولی حمایت بی دریغش چه از لحاظ مالی، کتاب گرفتن برای تارا و اینکه قدردان زحمات من برای تارا و زندگیمان و اینکه فشار زیادی که روی دوشم بود رو میدید و درک میکرد، برایم دنیایی ارزشمند بود.
دو ماه قبل از تثبیت، آقای دکتر وعده تثبیت رو به من داده بودن و گفتن اگه به همین روال تمرینا رو ادامه بدم، خیلی زود تارا به تثبیت میرسه و این گفته بمب روحیه من در ادامه مسیر شد.